درزیرپـرچـم داد زهــرا نـان مـا را دربهـتـرین نقـطـه ازین عـالـم گدائیم
اصلا خـبـرازدرد بیدرمـان نـداریم تاگـرم خـدمت بـین این دارالشـفـائیـم
آن قدر مست ازنام شیـرین حـسیـنـیم که بینـیـاز از بـاده ومیـخـانـههـائـیم در این دو قطره اشک شد دریای غم،غرق دیـوانه ازاین معـجـزات اشکهـائـیم
هر بنده باشد با کسی، ما با حـسیـنـیم
دلـدادۀ پــرچـم،سـیـاه یـا حــســیـنـیـم
پُرکرده بویسیب،امشب کوچهها را دادنـد بـر شـیـر خـدا،خــون خــدا را
زرگـر شـناسد قـدر زر را، پس نداند جز آلاحــمـد،قـدرمصباحالهـدی را ششماهه دنیا آمده چون بیش ازاینها طـاقـت نـدارد بـیکـسـی مـجـتـبـیرا
این طـفـل از روزنـخـست آفـریـنـش دیـوانه کـرده هم غـریب هـم آشـنا را این کیست که شد روضه خوان او خدا و بـا مـاجـرایـش پـاک کـرده انـبــیـا را
نه شیعه،نه زهرا،نه حیدر،نه پیمبر
اورا خدا هم دوست دارد جور دیگر
ای نام توحک گشته روی بال فطرس تو آمدی و شد عـوض اقـبال فـطرس
توکیستی که تا دو چشمت باز گردید یک لحظه طی شد،راه چندین سال فطرس آن حسرت وخانه بهدوشیهامیارزید خوش بود چون حوا وآدم،فال فطرس دور سرت میگشت ومیخوردند حسرتیک عرش درآن لحظهها،بر حال فطرس
توبال وپـردادی شکـسـته بـالها را داری فراوان دورخود،امثال فطرس
باز است بر عـالـم، کـرامت خـانه تو خوش عاقبت شد،هرکه شد دیوانه تو
قربان آن عاشق که درگیرحسین است قربان آن مُلکی که تسخیرحسین است
اصلا ندارد روز محشر گیر و داری هرکس دراین عالم دلش گیرحسیناست
باید شود این گونه مصـداق شجـاعت وقتی علی مرتضی،پیر حـسین است
سرداده و سر پیـش ظالم خـم نکـرده اسـلام مـدیـون دل شـیرحـسیـن است
چـشم زمین وآسـمان جمـعه بهجمعه درانـتـظـارآخـرین تـیـرحسین است
یک روز میگردد حـسینی کل عـالـم
گـیـردتـمـام این زمـیـن بـوی مـحـرم
کـردنـدغـوغـایی مـسـلمـانـاندیـنـش پیـچـیده درعـالـم صـدای اربـعـیـنـش اعجاز یعنی اینکه او در نصف روزی جـا داد دنـیــا را مـیـان سـرزمـیـنـش
او کیست زرتشتی،یهودی و مسیحی گـشتند مثل شیـعـیان صحرانـشـیـنش
این گـریهها داده نتـیـجـه،دارد عـالـم دیـوانـه میگـردد از اسـم دلـنـشـیـنش
دنـیـا گـلـستـان میشودوقـتی شودپُر ازسـیـنــهزنهـای قـیـامـت آفـریـنـش
این عـشق پایـنده است تا روزقـیامت
از مـاه هم دل بـرده،مـصبـاح هدایت
او شهـریـار عـالـم و خـوبان سپـاهش بـا آبــروهـای دو دنـیــا در پـنــاهـش
میخواست دستقاتـلش راهم بگیرد آری رسیده بر همه خیر و صلاحـش
با دست خالی هیچکس بیرون نیـامد! چه سفرهای انداخت او درقـتلگـاهش
خوردند نانش را،نمکدان را شکستند شـد هـلـهــلــه تـنـهـا جــواب آه آهـش
آه ای فــرات بـیوفـا، آتـش بـگـیـری از تـشنگی شد دود،عـالم در نگاهش
گل بود،تیر و سنگ و نیزه،پرپرش کرد ای بشکند دست کسی که بیسرش کرد